و خدا اشک را آفرید...
نوشته شده توسط : داش حسین

قطره‌ دلش‌ دريا مي‌خواست.

خيلي‌ وقت‌ بود كه‌ به‌ خدا گفته‌ بود.

هر بار خدا مي‌گفت:

از قطره‌ تا دريا راهيست‌ طولاني.

راهي‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوري.

هر قطره‌ را لياقت‌ دريا نيست.

 قطره‌ عبور كرد و گذشت.

قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.

قطره‌ ايستاد و منجمد شد.

قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد.

قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت.

و هر بار چيزي‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوري‌ آموخت.

 تا روزي‌ كه‌ خدا گفت:

امروز روز توست. روز دريا شدن.

خدا قطره‌ را به‌ دريا رساند.

قطره‌ طعم‌ دريا را چشيد.

طعم‌ دريا شدن‌ را.

اما...

روزي‌ قطره‌ به‌ خدا گفت:

از دريا بزرگتر، آري‌ از دريا بزرگتر هم‌ هست؟

خدا گفت:

هست.

 قطره‌ گفت:

پس‌ من‌ آن‌ را مي‌خواهم. بزرگترين‌ را. بي‌نهايت‌ را.

خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت:

اينجا بي‌نهايت‌ است.

  آدم‌ عاشق‌ بود.

دنبال‌ كلمه‌اي‌ مي‌گشت‌ تا عشق‌ را توي‌ آن‌ بريزد.

اما هيچ‌ كلمه‌اي‌ توان‌ سنگيني‌ عشق‌ را نداشت.

آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توي‌ يك‌ قطره‌ ريخت.

 قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور كرد

و وقتي‌ كه‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چكيد،

خدا گفت:

حالا تو بي‌نهايتي،

چون كه‌ عكس‌ من‌ در اشك‌ عاشق‌ اس

‌از نوشته هاى عرفان‌ نظرآهارى
برگرفته شده از:

http://god-is-here.blogfa.com




:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: برچسب‌ها: عرفان , نظرآهاری , عاشق , خدا , قطره ,
:: بازدید از این مطلب : 650
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 9 / 9 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: